۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

داستان یک مومیایی متحرک



نگاهش کردم. آن مازیار سابق نبود. همون که تیپ دختر کشش سال اول واقعا" باعث شده بود یک سری از دختر ها به قصد کشت با هم بجنگند. ریشش قد پشمهای یه جوان تنها و بی کس بود. پیراهن سیاه ساده اش را انداخته بود روی شلوار پارچه ای سند بادی اش و دمپایی پاش بود و جوراب. از کنارم رد شد و زیر لب گفت: « سلامٌ علیکم» . یاد اون موقع افتادم که وقتی از دور من رو می دید بالا می پرید و دست تکون می داد؟ اصلا" نگاهش انرژی رو با چنان شدتی به آدم تزریق می کرد که پر میشدی و از گوشهات انرژی بیرون می ریخت و حالا ...

مطمئن شدم یکی از بستگان نزدیکش فوت شده. جلو رفتم. با شرم گفتم « تسلیت میگم مازیار جان...». هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «همچنین». نفهمیدم منظورش چیه. با ترس لبخندی زدم. با خودم گفتم اون روح شیطونش هنوز توی تنشه! باز خودم رو جمع کردم. معلوم بود خیلی داغونه چون زیر لب داشت یه چیزایی می گفت. نمی تونستم هیچی نگم . شاید هم از کنجکاوی بود،گفتم:« ببخشید مازیار جان می دونی که من دو ترم قبل رو مهمان بودم دانشگاه شیراز و واقعا" دلم واست تنگ شده بود و به جان خودم ...»

- ممنونم!

: مرسی عزیز!سالاری دایی ولی من امروز رسیدم تهران و هیچکدوم از بچه ها رو ندیدم که تو جریان باشه به جان خودم. می بخشید حاجی اتفاقی افتاده انگار واستون....

- نه میلاد جان! چه اتفاقی؟

: پس لباس سیاه و ریش و ...

- شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها ست.

: جان؟

- بعله. من هم منتظر یکی از بچه هام بریم مسجد دانشگاه واسه کمک!

: کمک به کی؟ چی داری می گی؟ گرفتی ما رو؟ می گم ...

- آها حلال زاده خودشون تشریف اوردن.

برگشتم نگاه کردم دیدم یه غول تشم خسته که جای مهرش از پنجاه متری معلومه با یه من ریش و پشم و تسبیح اومد. مازیار هم از همینجا بهش سلام نظامی داد. من دیگه داشت شاخام در میومد.

:خدایی تو با این کسخل رفیقی؟

- لطفا" توهین نکن میلاد جان بذار رفاقتمون سر جاش باشه.

: آخه کون گلابی دیگه رفاقتی مونده. منو بگو که واست از شیراز ماری اوردم.

تو همین حین مشتی ریشو نزدیک شد مازیار رفت جلو و دو دستی با یارو دست داد و یه چیزی بش گفت که یارو با فاصله شروع کرد به راه رفتن جلوی ما و یه نیم نگاهی هم در حین عبور به تیپ جلف ما کرد که خایه هام مماس با گلوم شد. با همون پیراهن سیاه و شلوار نظامی و دمپایی. مازیار اومد پیش من و گفت:

- میلاد جان باید برم انشالله قسمت باشه باز همدیگه رو ببینیم.

: گفتم مگه کربلا و مکه است که قسمت بشه. واستا ببینیم دیگه کجا داری میری با اون گراز؟

- من به خاطر همین توهین هاست که نمی تونم بمونم

: خب بیا عزیزم. غلط کردم. فامیلتونه؟

- مثل برادر می مونه واسم! یادته توی اردوی اول سال از طرف مجمع دانشجویان حزب الله

: خدایی؟ تو با این تریپ زدی؟ اینا که خیلی چیزن بابا...

دیگه نتونستم ادامه بدم.یه آن رفتم تو خودم. یاد اون تیپ سابقش افتادم. اون لحظه هایی که مست پاتیل می شد و تیاتر اجرا می کرد در ده شخصیت متفاوت. یاد اون جسارتش در دختر بازی و مزه های خفنی که سر کلاس می انداخت و اون مازی دیگه مرده بود. این جسدش بود که با مو مومیایی شده بود. بغض گلوم رو گرفت...

- حاجی اون موقع که داشتم مشروط می شدم هیچکی نتونست کاری بکنه واسم جز همین رفقایی که به نظر تو چیزن...

حرفاش رو نشنیدم. یاد اون اردو افتادم. 3 روز اول دانشگاه همه رو بردن دربند و درکه و دبخور من و مازی اون جا رو گذاشته بودیم رو سرمون. تنبک میزدیم و می رقصیدیمو همون جا بود که رفیق شدیم. هر وقت بساطی بود ما رو هم دعوت می کرد. یادش بخیر اولین دوست دخترم سارا رو با کمک و راهنمایی مازیار بود که تور کردم. و کی فکر می کرد اون اردویی که توش از مطالعات غیر درسیمون می پرسیدن و کارهای گروهیمون و ما برگش رو با خوشحالی پر می کردیم تا بریم یه کتاب مجانی بگیریم یه روز بتونه اینقدر روح بلند پرواز مازی ما رو حقیر و له کنه که واسه نمره بره توی باند این .... . من به همه بچه های سال اولی نصیحت می کنم دم به تله ی اینجور آدم های دل مرده ی زمینی ندن و روحشون رو اسیر خاک نکنن. چون سرنوشتشون از مازی ما بهتر نمی شه

پانویس: آخه بیل بیل، فکر کردی فقط تو بلدی داستان بنویسی از اینکه آه من یه دختر ساده بودم که با او سلام عیک کردم و منحرف شدم و سیگار می کشم و اعتیاد پیش رومه و بدی دست سال اولی ها که اگه با دخترا حرف بزنید و دوستی ساده و ...بدبخت می شید و عملی می شید و ما هم بیل بیل کفتریم. اینم یه شر و ور عین شر و ورهای فاقد ارزش ادبی شما برای اثبات عدم حقانیتتون و لا غیر.

عرفان طالب زاده


۱۰ نظر:

تیشتریا گفت...

تو جنگلی خودمونی؟ اسباب کشی کردی اینجا؟ مبارکه به هرحال داداش... :)

Defunct گفت...

سلام خوبی؟
داریمت داداش !هر جا بری باهاتیم.
برای تفکرات زیر زمینی هم بهت تبریک می گم.

آرش گفت...

عالی بود.... آفرین ... قلمت واقعا زیباست عرفان عزیز... ممنون که به بلاگ ما آمدی... شما را در لیست دوستانمان قرار دادیم... با آروزی بهترین ها... بدرود

eli گفت...

چقدر آدرست عوض میشه مدام

eli گفت...

چقدر این عکسه بیچاره اس

eli گفت...

ول کن بابا اینارو عرفان
با احمق جنگیدن چه سود؟
اثبات واسه کسی که نمی فهمه چه فایده؟

eli گفت...

از خودت بنویس

Defunct گفت...

سابقا سیاهی بودیم اگه شما جنگلی باشید!

Eric Calabros گفت...

چرا ولش کردی دیوونه؟...مومیایی رو باید قاپید.. بردش موزه... تو حراج کریستی فروختش... زیر زمینی قرض داد به زیست شناسا تا تجزیه ش کنن... باید اجاره داد به کلکسیونرها...چرا از دستش دادی؟

Unknown گفت...

وووووووووووووووووویی! این یارو چی میگه از خودت بگو؟ آخه...
بی خیال دمت گرم
راستی راسو ها رو بندازین بیرون