۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

مثل سگ!


همیشه ترسیده ام.

بد تر از همه از قبول ترسم. از مامان، بابا، معلم، دوست، دایی، مردم، معلم، استاد، دوست دختر، افتادن، مشروطی، استاد راهنما، رییس، صاحب کار، همکار، صاحبخانه، همسایه، پیری ..............

باور نکردنیه!

این همه ترس.....

البته بچه بودم از تاریکی و اینا هم می ترسیدم ولی آدم فکر می کنه بزرگ میشه! سگش شرف داشت. ترس از خیابون تاریک و جن و دراکولا رو می گم. حالا از آدمهای کوچولو می ترسم.وقتی از هرکدوم از ترسام بزگتر می شم، برمی گردم و تحقیرشون می کنم؛ مثل بچه ای که وقتی مامان و باباش چراغ رو روشن می کنن سریع می پره و به چوب لباسی و صندلی لگد می زنه. مثلا" الان دیگه از خیابون در هیچ ساعتی از شب و روزو شلوغ و خلوت دیگه نمی ترسم، یا مامان و بابا، یا معلم ها و دایی و دوستان سابق و ... و این شجاعتم رو با ویراژ رفتن روی اونا نشون می دم به خودم....

چقدر بده که آدم اینا رو بگه نه؟!؟!؟!؟ ولی بدتر اونه که اینجوری باشه و بدترش اینکه ندونه و بدترش اینکه یه عمر انکارش کنه.

منم تازه فهمیدم.

فهمیدم اسمش یه مقدار استرس نیست.

اسمش ترسه!

و خیلی تلخه! خیلی....خیلی اااااه ه ه ه!

و جالبه

نگاه کن!

من آدم موفقیم

من ترسو موفقم.

مثلا" چون عین یه موش لیسانسم رو گرفتم و ترک تحصیل نکردم... آره اگه نمی ترسیدم الان خیلی آدم بهتری بودم. هنری تر، شاید جای وبلاگ نویسی کتاب نوشته بودم. من ترسیدم، شاید جای دوست دختر الان باید بچه می داشتم. اما انگار الان که فکر می کنم بعضی از ترسهام اسمش عقل و احتیاطه تو زبان عامه. بلوغه، کندی برعکس سرعت. و من رو هک خر کردن تا ترسام رو مثل خودشون بپوشونم، اگه یه ترسوی بدبخت نبودم قبول نمی کردم. فهمیدنش یه کم سخته. چون شما رو هم گول زدن. اما یه جاهایی مرز تردید مشترکمونه انگار...

مرزهای سیاسی... کی اندازه ی من دوست اخراجی و تعلیقی داره!؟! هیچکی مگر اینکه خودشم تعلیق خورده باشه! و من هیییییچ تعلیقی نخوردم. برای همه ترسهای وقیح و پلیدی که خیلی ساده می شه اسمشون رو عقل و احتیاط گذاشت.

اما امروز خسته شدم. خسته از این پنهانکاری لرزان و ترسان و با لبخند.

من می ترسم....

مثل....

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

ای کاش...



میل به نوشتن انگار آفتی است بر روح من
انگار نمی شود رها کنم...
اااه!
به دستم انگار قلمی چون سریش چسبیده و من مملو از احساس تنفرم از این استمنای نوشتن.
خب من دیوانه ام
برای من سکس هم استمنا می شود. نمی دانم شاید اگر کمی حرمت نگه دارم و بگویم س.ک.س فرق کند. اما هیچ چیز نمی ریزد از من و مثل شتر گاو پلنگ یا چه می دانم یک درخت هزار پیوند هر روز میوه ام تلخ تر می شود و من نمی دانم اصلا" چه میوه ای قرار بوده بدهم
دستانم می لرزد.
وقتی می ترسم نمی دانم چه باید کرد. مگر یک ریه جای چند سیگار دارد یا مغزم جای چقدر تتراهایدرو کانابینول ؟! باید چه کنم. کجاست جای فرار و اگر بایستم چه کسی پشت من می ایستد؛ اصلا" قرار است کسی بایستد. چقدر کله ام را بخاران بحر یک راه تازه وقتی نگران املای بحرم
تنهایی دیوانه می کند آدم را
مخصوصا" وقتی ندانی چطور تنهایی
وقتی فردا امتحان داری و مثل هزار بار قبل هیچ نخوانده ای
برای امتحانی که این بار پسوند پیشرفته دارد.
تو برایت مهم نیست.
گاهی می اندیشم چطور می شود ایستاد؟
درون ذهنم مگسی هست که تنها به فرار می اندیشد.
روی تک تک عصب ها و نرون ها می نشیند و خونم را کثیف هورمون های نا شناخته می کند که حتی حوصله ندارن راجع بهشان بیاندیشم.
تو چه می خواهی ای کرم نوشتن
چگونه انگلی هستی تو
برای چه به تن من آمدی
شاید لبخند دخترکی یا چه می دانم....
همه چیز اینجا مریض است
و من از زمان می ترسم
دارد می آید
و هیچ تعطیلی ای هم در بین نیست
من می توانم امتحان را ضربه کنم
باور کن می توانم
اگر این همه دانشجوی مریض صبح تا شب کتاب را به دست نگیرند و نخوانند و من را نترسانند
واااااااااااااااااااااااااااااا
امتحااااااااااااااااااااااااااااااااااااان
شاید من هم نباید به امتحان بیاندیشم و و از عشق و لبها و پنجره و شاپرک بنویسم...
یک سری فرمول حجیم و من کوچک در برابر لاگرانژ و نیوتن و اویلر و .....
چه نبرد نابرابریست این آواز دهل شنیدن از نزدیک که کر کننده است و من دارم می اندیسم که از دور آیا جذاب بوده یا نه
این همه آمدم
چقدر نزدیک شدم به این خورشید بی نور
کجاست آ ن جاذبه ی سوزان
کجاست آن خیره کنندگی جنون وار
بهع!
فقط غر زدن
باید برای کاغذ غر بزنم
نمی شود گوشی را بردارم و برای کس دیگری غر بزنم؟!!
برای هر که امروز غر بزنی فردا مثل گرگ هر آنچه از روحیه به تو بدهد با چماق همین آتو از مغزت روی زمین می ریزد.
ای کاش.....
ای کاش ای کاشی بلد بودم که بگویم
ای کاش...
ای کاش همه ی ای کاش هایم براثر تالاسمی ماژور در بیست و اندی سالگی نمی مردند.
ای کاش لامپ امید در ذهن مریضم کمی بیشتر روشن بود. ادیسون این لامپ کوفتی را ای کاش گیر می آوردم و خرش را بابت اختراع مرضش می گرفتم
ای کاش فردا تعطیل بود!

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

هیولای رویای من


سرم را لای دستانم کردم و گریستم.اینقدر گریستم که از هوش رفتم.وقتی بیدار شدم شب بود. تو ایستاده بودی. بالای سرم. می دانستم هنوز خوابم اما کمی هم باور کرده بودم.

پرسیدم: اینجا چه میکنی؟

گفتی :- مگر نمی خواستی بیایم؟

: نه اینطور، اینقدر خیالی و گنگ.

:- خیالی دوستم نداری؟

: چرا... ولی تو چطور؟

:- من که خیالی بیشتر دوستت دارم. حداقل من که اینجور فکر می کنم

خندیدم. خیلی آهسته و کمی غمگین.

: آخر تو خیالی که باشی هنوز منی

:- مگر تو خودت را دوست نداری؟

: با شمایل تو؟

:- شمایلم را که اتفاقا" باید بیشتر دوست داشته باشی

: آخر....می دانی اینگونه حادثه نیستی. اینطور منم که در خودم غلطه می خورم. نمی دانم.نمی دانم نمی خواهم بهانه بیاورم

:- داری می آوری اما... وقت زیادی نداریم. حرفت را بزن. بی حاشیه. بی اشاره. مستقیم

: اینجوری که نمی شود آخر . تو که اینجا هم عجله داری. من که حرفم را بار ها زده ام

:- خب حالا یعنی نمی خواهی بزنی؟

: اینجوری که هی بگویی بگو بگو همش تحقیر است. از فشار بدم می آید . اگر نمی خواهی بشینی برو

:- باشد. مواظب خودت باش.

: نه....

:- چرا؟ خودت همین الان گفتی برو

: تو یه نامردی

:- یعنی چی؟

: همین که گفتم. تو چرا کلمات من را می خواهی بشنوی؟ که بیشتر تحقیرم کنی؟

:- من قضیه ی تحقیر را نمی فهمم. تازه احساس می کنم تو مرا تحقیر می کنی.

: اصلا" برای آن تو آن شکلی نیست که برای من هست. نمی دانم چه کنم. چگونه کلماتم را به خورد تو دهم. دوست داشتم ساز می زدم شاید از گوش تو راحت تر می شد وارد شد.

می خندی و جلوتر می آیی ...

:- خب... حالا من چی کار کنم؟

: خودت می دانی

:- یعنی چه؟ بروم؟

: خودت را به خنگی می زنی یا می خواهی زجز کشم کنی. به نظر خودت من می خواهم بروی؟

:- اصلا" نمی فهمم راستش را بخواهی.

: پیشتر ها بهتر می فهمیدی. یعنی می خواستی که بفهمی

:- نمی دانم شاید!

: شاید نه! حتما"

:- تو چرا اینقدر بد اخلاقی

: ببخشید...شاید هم نه نبخشید... آخر تو در ظاهر مهربانی و من در باطن. تو انگار داری نقش مهربانی را برای کسی نمی دانم شاید خدا شاید دیگری که قرار است روزی بر اسپ سفید بیاید و در درون تو چون تو در درون من جاریست بازی می کنی

:- خب اگر اینقدر بدم چرا خواستی که بیایم؟

: کلماتم را نمی شنوی! نه!؟

:- چرا اتفاقا" کاملا" شنیدم که من یک بازیگرم که ....

: نه بازیگر و این حرفها را تکرار نکن. حرفهای دلم را نمی شنوی؟

:- بلد نیستم

: چون دریچه دلت را بسته ای

:- باز سرکوفت. مرا برای این اینجا کشیده ای؟ خودت...

: ببخشید.ببخشید کلمه آخر بود. این ها جسم من است. لگد های تن خسته ام برای رهایی از روحی که اسیر است

:- روحت ، جسمت همش حرفهای گیج کننده می زنی، خودت می فهمی چه می گویی؟.....

برای چند لحظه تماما" دعوا بودی و جوشی و همینجور می گفتی و من نمی شنیدم . لبخند رو حت را می دیدم که انگار از دوری من افسرده تر است از پیش آبی و هاله وار بر فراز تویی که خود تنها یک خیال بودی. دستت را گرفتم. سراسر اخم بودی و نگاه بدی سویم روانه کردی

: فرصتها را قدر بدانیم.

:- فرصتهای تو تمام شده.

دلم می ریزد... همه ی انرژی که جمع کرده بودم می رود. بازویم بی جان تر می شود. دستت را از دستم رها می کنی

باز به تو می نگرم و غمی که در کفشهایت داری و با هر گام همراه می بری را می بینم که در منتها الیه دیدرس خیالم تا همینجا ردی بر جا گذاشته. بغضم را خط می زنم. سرم را تکان می دهم و باز قوی تر می شوم.

: فرصت خودت را به من بده.

:- یعنی چه؟ چه می گویی تو؟

: فرصت خودت را. من فرصتی ندارم قبول دارم. اما تو چه. برای تو که زندگی تمام نیست. فرصت خودت را بده تا غمها را روی آن بریزیم. تا لحظه هایت را مرهم بگیرم . تا تاریکی ها را پاک کنم .

:- تو خیلی رویایی هستی.

: شاید رویای تو باشم. شاید در درون رویای تو در حال جنگم. با هزاران هزار دیو. و تو نیز چنان که اینجا ایستاده ام من نایستاده ای. و حرف نمی زنی با من. من تنها می جنگم. تو چرا همواره بیرونی از خود. رویاها را چرا می کشی؟

:- من از تو خیلی رویایی تر بوده ام.

: به عقب نمی شود برگشت؟ رویا زمان ندارد. زمان نمی تواند دو روح را جدا کند. و این را من می دانم که بخشوده ام غم تنهایی ات با هر عقوبتی را و و باز تو را تغذیه کردم در رویا که چنین قوی باشی و نعره بکشی. تو هم می توانستی ضعیف باشی چنان که من در رویای تو. من اما تو را ساختم پری وار و بی نقص. و بر هر زخمت هزار مرهم نهادم و هر شب به بالینت لالایی خواندم و اشکهایت را شستم. ت. با من چنین نکردی. مرا یک رویای تنها گذاشتی بی نور و در تاریکی و اینچنین است که من در تو ضعیفم و زخمی و رنجور.

:- این را تو نمی دانی. وقتی رویایی را بال دهی چه سان شمشیر کش و یاغی می شود و نعره می زند و زخم می زند و .....

: می دانم! چنان که تویی چون اژدها در برابرم و من می خواهم این توی قوی خیالی را با توی حقیقی پیوند زنم. تا که ژیان باشی و پر انرژی و نترس و سرخوش.

:- فرصتی نیست اما. من دیگر باید بروم.

: عزیزم تو نیامدی که بروی. فرصت من اینجا نیست. فرصت من در توست. این فرصت تو بود که من دادم. و هماره خواهم داد. چه فرصت بدهی یا ندهی مکان و زمان آن اینجا نیست. رویای زخمی من فرصت می خواهد. که تو آسوده رهایش کردی در تارکی کنج خیال با هزار هیولای سیاه دیگر. که با ایشان یکیش کردی و الآن آسوده ای. شجاعت نمی خواهد کور را به دره انداختن. بگذار یاغی شود. بگذار جان بگیرد تا بدانی که پرواز را از عقاب بهتر می داند. و نعره زدن را از شیر.

:- من نمی فهمم چه می گویی. واقعا" دیرم شده. باید بروم

گفتی و مضطرب دنبال راه خروج گشتی و من سرم را لای دستانم بردم و باز خوابیدم.

عرفان طالب زاده

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

تو دیگه بچه نیستی!




همه دلشان برای کودکی تنگ می شود. حتی برای آن زمانی که خودشان را خیس می کردند. قدشان 70 سانت نبود هیچ کس در جواب نظرشان جز بارک الله نمی گفت و ..... حالا واقعا" چیست در زمزمه ی مبهم کودکی من هم نمی دانم اما می دانم که کودک خوب و بد رو تشخیص نمی ده! و خوشا به حالش! چون این تعریف یه بچه است. نشنیدی می گن "این بچه است، حالیش نیست" یا "تو چرا، تو که دیگه بچه نیستی"!
و همه چیز از همین جمله آخر شروع می شود همین تو دیگه بچه نیستی آغاز مسئولیت بزرگ شدن است. از آنجایی که باید حساب کنی چقدر غذا می خوری و همان قدر بکشی. همان جایی که تو باید بدانی. چیزی را که همه می دانند. حالا که بزرگتر شده ایم می بینم فلانی 60 سال دارد رئیس جمهور یک مملکت 70 میلیونیست و خیلی چیز ها را نمی داند و ما هم تعجب می کنیم و حیرانیم و از این خیلی کمتر از اینکه یک پسر دبیرستانی خودش را خیس کند.
کمی به دوستی ها نگاه کنیم. دوستان دوره دبیرستان و راهنمایی را من یکی تقریبا" نمی بینم و اصلا" اینها به کنار هر که را می بینم کاری دارم و سر و سر مشترکی. در حالی که کودک بی توجه است به هر خوب و بدی. یک کودک وقتی زیدان را می بیند به اینکه کچل است می خندد و کاری به اینکه او چقدر هوادار دارد و کیست ندارد. به اینکه این گل پر از حشره است و این لباس 30 هزار تومنی را خراب می کند کار ندارد و با پسر همسایه گل بازی می کند . به اینکه این دختر یا پسر چه سودی برای او دارد کاری ندارد همین که با او بازی می کند کافیست .
فراموشی مسئولیت لحظه ی سبک کودکیست. و هر عصیان این را به همراه دارد. بی توجهی به اینکه چه خواهد شد و روی مبل پریدن تا مرز شکستن آن. و ما بی توجه به هر مسئولیت به خیابان می ریزیم و سطل آشغال خالی می کنیم و آتش می زنیم. یا که سنگ پرت می کنیم و می خندیم یا .... ولی خیلی زود است که کسی اعدام شود به جرم پرتاب سنگ بی تفاوت به اینکه این سنگ مگر به چه کسی خورده محارب با خدا اعلام می شود و اعدام می شود. که تو سنگ را به خدا نشانه رفته بودی و نباید می رفتی....
افرادی هستند که در ژست بلوغ غرقه اند. افرادی که شوخی ندارند، نمی خندند، دستور می دهند، تنبیه می کنند.....
چه کسی اولین بار گفت تو دیگر بچه نیستی؟ چرا؟ برای اینکه رختخواب ها مرتب شود یا غذا در بشقاب نماند؟ آیا این دلیل پدید آمدن تفکر بلوغ است؟ یا که اول بار گرگی به غار جد ما حمله کرد و همه چیز جدی شد؟ اولین بار چه کسی برتری بلوغ را اثبات کرد؟ یک جوان غار نشین 100 کیلویی برای دور و بری ها ی کوچکتر؟ چه کسی و به چه دلیلی لبخند را خط زد؟ چه شد که خوب و بد اینقدر جدی شد که دیگر در دنیای ما جایی برای آن نبود و دنیای دیگری به نام آخرت طلب کرد؟ چه کسی اول بار ترسید؟ چه کسی تعظیم کرد؟ چه کسی تعظیم خواست؟..............
هزاران هزار سوال ذهن مرا پیچانده؟ چه کسی اول بار گفت بعضی سوال ها را نباید پرسید و بعضی حرف ها را نباید زد؟ همه ی سوال های من از این اولین هاست! ور نه این کودکان 180 سانتی تنها چون میمون تقلید می کنند نقشی که آموخته اند را! و دو ست دارم شما بگویید. آیا من با نیم میلیون سال تکامل نمی توانم در بحث این موجودات نئاندرتال را شکست دهم؟ نمی توانم قانعشان کنم اشتباه کرده اند؟ نیک می دانید که انسانی با این شمایل

از پس چون منی برنمی آید پس لجاجت نکنید. کمی سست تر، کمی بی خیال تر، کمی با هیجان تر، کمی شیطان تر، کمی خنده رو تر، کمی بچه تر باشید! یا حداقل ژست های بلوغتان را برای من علم نکنید که با بزرگترین بالغتان به بحث نشسته ام.
عرفان طالب زاده


۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

داستان یک مومیایی متحرک



نگاهش کردم. آن مازیار سابق نبود. همون که تیپ دختر کشش سال اول واقعا" باعث شده بود یک سری از دختر ها به قصد کشت با هم بجنگند. ریشش قد پشمهای یه جوان تنها و بی کس بود. پیراهن سیاه ساده اش را انداخته بود روی شلوار پارچه ای سند بادی اش و دمپایی پاش بود و جوراب. از کنارم رد شد و زیر لب گفت: « سلامٌ علیکم» . یاد اون موقع افتادم که وقتی از دور من رو می دید بالا می پرید و دست تکون می داد؟ اصلا" نگاهش انرژی رو با چنان شدتی به آدم تزریق می کرد که پر میشدی و از گوشهات انرژی بیرون می ریخت و حالا ...

مطمئن شدم یکی از بستگان نزدیکش فوت شده. جلو رفتم. با شرم گفتم « تسلیت میگم مازیار جان...». هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «همچنین». نفهمیدم منظورش چیه. با ترس لبخندی زدم. با خودم گفتم اون روح شیطونش هنوز توی تنشه! باز خودم رو جمع کردم. معلوم بود خیلی داغونه چون زیر لب داشت یه چیزایی می گفت. نمی تونستم هیچی نگم . شاید هم از کنجکاوی بود،گفتم:« ببخشید مازیار جان می دونی که من دو ترم قبل رو مهمان بودم دانشگاه شیراز و واقعا" دلم واست تنگ شده بود و به جان خودم ...»

- ممنونم!

: مرسی عزیز!سالاری دایی ولی من امروز رسیدم تهران و هیچکدوم از بچه ها رو ندیدم که تو جریان باشه به جان خودم. می بخشید حاجی اتفاقی افتاده انگار واستون....

- نه میلاد جان! چه اتفاقی؟

: پس لباس سیاه و ریش و ...

- شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها ست.

: جان؟

- بعله. من هم منتظر یکی از بچه هام بریم مسجد دانشگاه واسه کمک!

: کمک به کی؟ چی داری می گی؟ گرفتی ما رو؟ می گم ...

- آها حلال زاده خودشون تشریف اوردن.

برگشتم نگاه کردم دیدم یه غول تشم خسته که جای مهرش از پنجاه متری معلومه با یه من ریش و پشم و تسبیح اومد. مازیار هم از همینجا بهش سلام نظامی داد. من دیگه داشت شاخام در میومد.

:خدایی تو با این کسخل رفیقی؟

- لطفا" توهین نکن میلاد جان بذار رفاقتمون سر جاش باشه.

: آخه کون گلابی دیگه رفاقتی مونده. منو بگو که واست از شیراز ماری اوردم.

تو همین حین مشتی ریشو نزدیک شد مازیار رفت جلو و دو دستی با یارو دست داد و یه چیزی بش گفت که یارو با فاصله شروع کرد به راه رفتن جلوی ما و یه نیم نگاهی هم در حین عبور به تیپ جلف ما کرد که خایه هام مماس با گلوم شد. با همون پیراهن سیاه و شلوار نظامی و دمپایی. مازیار اومد پیش من و گفت:

- میلاد جان باید برم انشالله قسمت باشه باز همدیگه رو ببینیم.

: گفتم مگه کربلا و مکه است که قسمت بشه. واستا ببینیم دیگه کجا داری میری با اون گراز؟

- من به خاطر همین توهین هاست که نمی تونم بمونم

: خب بیا عزیزم. غلط کردم. فامیلتونه؟

- مثل برادر می مونه واسم! یادته توی اردوی اول سال از طرف مجمع دانشجویان حزب الله

: خدایی؟ تو با این تریپ زدی؟ اینا که خیلی چیزن بابا...

دیگه نتونستم ادامه بدم.یه آن رفتم تو خودم. یاد اون تیپ سابقش افتادم. اون لحظه هایی که مست پاتیل می شد و تیاتر اجرا می کرد در ده شخصیت متفاوت. یاد اون جسارتش در دختر بازی و مزه های خفنی که سر کلاس می انداخت و اون مازی دیگه مرده بود. این جسدش بود که با مو مومیایی شده بود. بغض گلوم رو گرفت...

- حاجی اون موقع که داشتم مشروط می شدم هیچکی نتونست کاری بکنه واسم جز همین رفقایی که به نظر تو چیزن...

حرفاش رو نشنیدم. یاد اون اردو افتادم. 3 روز اول دانشگاه همه رو بردن دربند و درکه و دبخور من و مازی اون جا رو گذاشته بودیم رو سرمون. تنبک میزدیم و می رقصیدیمو همون جا بود که رفیق شدیم. هر وقت بساطی بود ما رو هم دعوت می کرد. یادش بخیر اولین دوست دخترم سارا رو با کمک و راهنمایی مازیار بود که تور کردم. و کی فکر می کرد اون اردویی که توش از مطالعات غیر درسیمون می پرسیدن و کارهای گروهیمون و ما برگش رو با خوشحالی پر می کردیم تا بریم یه کتاب مجانی بگیریم یه روز بتونه اینقدر روح بلند پرواز مازی ما رو حقیر و له کنه که واسه نمره بره توی باند این .... . من به همه بچه های سال اولی نصیحت می کنم دم به تله ی اینجور آدم های دل مرده ی زمینی ندن و روحشون رو اسیر خاک نکنن. چون سرنوشتشون از مازی ما بهتر نمی شه

پانویس: آخه بیل بیل، فکر کردی فقط تو بلدی داستان بنویسی از اینکه آه من یه دختر ساده بودم که با او سلام عیک کردم و منحرف شدم و سیگار می کشم و اعتیاد پیش رومه و بدی دست سال اولی ها که اگه با دخترا حرف بزنید و دوستی ساده و ...بدبخت می شید و عملی می شید و ما هم بیل بیل کفتریم. اینم یه شر و ور عین شر و ورهای فاقد ارزش ادبی شما برای اثبات عدم حقانیتتون و لا غیر.

عرفان طالب زاده


۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

به نام پروردگارت که منم اینک، برو!


چشمام رو که از قیلوله ی ظهر وا می کنم صدای دختر همسایه و مادرش رو می شنوم که از توی راهرو می یاد: « امروز خانم فقط 3 صفحه ریاضی داد». چشمام رو باز می بندم با آخرین ذرات رویایی خواب می رم به دوران کودکی. دورانی که تمام مسئولیت من همان 3 صفحه بود. و از آن هم چندان شاد نبودم و آدم بزرگ ها که آن موقع دختر خاله سوم راهنمایی ام را شامل می شد می گفتند وقتی دبستان تمام شه مشق ها هم تمام می شه. آن موقع ها با همین حرف ها روحیه می گرفتم و صفحه آخر امضا شده مشق ها را می کندم و 5-6 خط پایانی را بازنویسی می کردم و هزار دوز و کلک می زدم و سوار بر مرکب زمان می رفتم. وقتی دیر می رسیدم گوشه دیوار مدرسه می ایستادم به تعدادی که ناظم مدرسه لازم می دانست چوب می خوردم اما وقتی به سمت کلاسمان راهی می شدم برق گوشه چشمم سر جایش بود. آخر من سوار مکتب عمر بودم و می تاختم به سوی انتها.به سوی بلوغ. به سوی آزادی!

آن زمان گذشت من از راهنمایی و دبیرستان که قرار بود بی مشق و تمرین باشد با کوله باری از تمرین و خفت ننوشتن ها گذشتم و از قیف دهن تنگ کنکور به امید در گشاد انتهای آن گذشتم و به قدر هزارقیف در قیفمان فرو کردند و باز گذشتم و ارشد و ... اما مشق و مسئولیت ها هر روز بیشتر شد. و نمی دانم در کجای راه بود که مرکب عمر بر زین پشت من نشست و زندگی گه شد و من هزار بار در روز آلت فرضی ام را در همه ی جامعه و زمین و زمان فرو کردم که اینها هر یک نعره ی از درد تازیانه ی زمان بود و لا غیر. و رسیدم به امروز لای پتو در یک روز بهاری و چشمانی که حالا کاملا" باز بود.

از دبیرستان بود که قلم دست گرفتم و چیزی می نوشتم در سررسیدم . گاهی قراری با خودم برای انجام کاری و گاهی قراری با خدای خودم که بعدتر ها فهمیدم نیچه با اجیر کردن زرتشت خائن او را ترور کرده است. و این سررسید همه را تحریک می کرد که بدانند چیست در کله کوچک این بچه و هر کس لای آن وا می کرد ساعت ها سرگرم بود از خنده بر من و دغدغه های من. روز گار اما می گذرد. و چون قانون «گهی پشت به زین و گهی زین به پشت» 2 حالت بیشتر ندارد، درعرصه هر عمر فراخ بارها جای ما عوض می شود. و این بار باری دیگر نوبت من است که سوار شوم مرکب عمر را و با تازیانه ای که بر دسته اش نامم حک شده تازیانه زنم این چموش توسن را که برو، به نام پروردگارت که منم اینک برو.

مدت زیادی اندیشیده ام. مسئولیت ها تمامی ندارد. من دیر یا زود زیر پنجه ی این مسئولیت ها له شده بودم بی هیچ نام و نشان که کیستم، کجایم، چرا آمدم، هنوز هستم یا دیگر رفتم. چه می خواهد بشود؟ چه کسی می خواهد آن را بشواند؟ زیر مکتب عمر زیر لب فحش دادن که فلانی زد و فلانی خورد تا به کی؟ من برای خدا نمی جنگم که روزی شهید گمنامی شوم که در هیچ دانشگاهی دانشجوی واقعی وطن ام راهم ندهد و با هزاران نیروی کمکی در خاک آرام گیرم. من عرفانم. سوار بر مرکب زمان با تازیانه ای که بر آن حک شده عرفان طالب زاده کاسگری!

در اینجا خواهم نوشت بی هراس از هر فردایی که هرکول های کراتینی زمانه از آن می ترسند. و در اینجا می جنگم که من در سال جنگ ،64، در شهر جنگ ، اهواز، به دنیا آمدم. از زیر زمینی ترین نقطه های فکر های جوانی ام ، از 3 ماه مانده به قله ی 25 سالگی. و با بلندترین فریاد هایم وطنم را ، خانه ام را، چون اجدادم که نه می دانم آریایی یا هر چیز دیگری بوده اند و نه می خواهم بدانم، بلکه چون ابتدایی ترین غار نشینان از آن خود خواهم کرد. این خط ، این نشان !

عرفان طالب زاده