۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

هیولای رویای من


سرم را لای دستانم کردم و گریستم.اینقدر گریستم که از هوش رفتم.وقتی بیدار شدم شب بود. تو ایستاده بودی. بالای سرم. می دانستم هنوز خوابم اما کمی هم باور کرده بودم.

پرسیدم: اینجا چه میکنی؟

گفتی :- مگر نمی خواستی بیایم؟

: نه اینطور، اینقدر خیالی و گنگ.

:- خیالی دوستم نداری؟

: چرا... ولی تو چطور؟

:- من که خیالی بیشتر دوستت دارم. حداقل من که اینجور فکر می کنم

خندیدم. خیلی آهسته و کمی غمگین.

: آخر تو خیالی که باشی هنوز منی

:- مگر تو خودت را دوست نداری؟

: با شمایل تو؟

:- شمایلم را که اتفاقا" باید بیشتر دوست داشته باشی

: آخر....می دانی اینگونه حادثه نیستی. اینطور منم که در خودم غلطه می خورم. نمی دانم.نمی دانم نمی خواهم بهانه بیاورم

:- داری می آوری اما... وقت زیادی نداریم. حرفت را بزن. بی حاشیه. بی اشاره. مستقیم

: اینجوری که نمی شود آخر . تو که اینجا هم عجله داری. من که حرفم را بار ها زده ام

:- خب حالا یعنی نمی خواهی بزنی؟

: اینجوری که هی بگویی بگو بگو همش تحقیر است. از فشار بدم می آید . اگر نمی خواهی بشینی برو

:- باشد. مواظب خودت باش.

: نه....

:- چرا؟ خودت همین الان گفتی برو

: تو یه نامردی

:- یعنی چی؟

: همین که گفتم. تو چرا کلمات من را می خواهی بشنوی؟ که بیشتر تحقیرم کنی؟

:- من قضیه ی تحقیر را نمی فهمم. تازه احساس می کنم تو مرا تحقیر می کنی.

: اصلا" برای آن تو آن شکلی نیست که برای من هست. نمی دانم چه کنم. چگونه کلماتم را به خورد تو دهم. دوست داشتم ساز می زدم شاید از گوش تو راحت تر می شد وارد شد.

می خندی و جلوتر می آیی ...

:- خب... حالا من چی کار کنم؟

: خودت می دانی

:- یعنی چه؟ بروم؟

: خودت را به خنگی می زنی یا می خواهی زجز کشم کنی. به نظر خودت من می خواهم بروی؟

:- اصلا" نمی فهمم راستش را بخواهی.

: پیشتر ها بهتر می فهمیدی. یعنی می خواستی که بفهمی

:- نمی دانم شاید!

: شاید نه! حتما"

:- تو چرا اینقدر بد اخلاقی

: ببخشید...شاید هم نه نبخشید... آخر تو در ظاهر مهربانی و من در باطن. تو انگار داری نقش مهربانی را برای کسی نمی دانم شاید خدا شاید دیگری که قرار است روزی بر اسپ سفید بیاید و در درون تو چون تو در درون من جاریست بازی می کنی

:- خب اگر اینقدر بدم چرا خواستی که بیایم؟

: کلماتم را نمی شنوی! نه!؟

:- چرا اتفاقا" کاملا" شنیدم که من یک بازیگرم که ....

: نه بازیگر و این حرفها را تکرار نکن. حرفهای دلم را نمی شنوی؟

:- بلد نیستم

: چون دریچه دلت را بسته ای

:- باز سرکوفت. مرا برای این اینجا کشیده ای؟ خودت...

: ببخشید.ببخشید کلمه آخر بود. این ها جسم من است. لگد های تن خسته ام برای رهایی از روحی که اسیر است

:- روحت ، جسمت همش حرفهای گیج کننده می زنی، خودت می فهمی چه می گویی؟.....

برای چند لحظه تماما" دعوا بودی و جوشی و همینجور می گفتی و من نمی شنیدم . لبخند رو حت را می دیدم که انگار از دوری من افسرده تر است از پیش آبی و هاله وار بر فراز تویی که خود تنها یک خیال بودی. دستت را گرفتم. سراسر اخم بودی و نگاه بدی سویم روانه کردی

: فرصتها را قدر بدانیم.

:- فرصتهای تو تمام شده.

دلم می ریزد... همه ی انرژی که جمع کرده بودم می رود. بازویم بی جان تر می شود. دستت را از دستم رها می کنی

باز به تو می نگرم و غمی که در کفشهایت داری و با هر گام همراه می بری را می بینم که در منتها الیه دیدرس خیالم تا همینجا ردی بر جا گذاشته. بغضم را خط می زنم. سرم را تکان می دهم و باز قوی تر می شوم.

: فرصت خودت را به من بده.

:- یعنی چه؟ چه می گویی تو؟

: فرصت خودت را. من فرصتی ندارم قبول دارم. اما تو چه. برای تو که زندگی تمام نیست. فرصت خودت را بده تا غمها را روی آن بریزیم. تا لحظه هایت را مرهم بگیرم . تا تاریکی ها را پاک کنم .

:- تو خیلی رویایی هستی.

: شاید رویای تو باشم. شاید در درون رویای تو در حال جنگم. با هزاران هزار دیو. و تو نیز چنان که اینجا ایستاده ام من نایستاده ای. و حرف نمی زنی با من. من تنها می جنگم. تو چرا همواره بیرونی از خود. رویاها را چرا می کشی؟

:- من از تو خیلی رویایی تر بوده ام.

: به عقب نمی شود برگشت؟ رویا زمان ندارد. زمان نمی تواند دو روح را جدا کند. و این را من می دانم که بخشوده ام غم تنهایی ات با هر عقوبتی را و و باز تو را تغذیه کردم در رویا که چنین قوی باشی و نعره بکشی. تو هم می توانستی ضعیف باشی چنان که من در رویای تو. من اما تو را ساختم پری وار و بی نقص. و بر هر زخمت هزار مرهم نهادم و هر شب به بالینت لالایی خواندم و اشکهایت را شستم. ت. با من چنین نکردی. مرا یک رویای تنها گذاشتی بی نور و در تاریکی و اینچنین است که من در تو ضعیفم و زخمی و رنجور.

:- این را تو نمی دانی. وقتی رویایی را بال دهی چه سان شمشیر کش و یاغی می شود و نعره می زند و زخم می زند و .....

: می دانم! چنان که تویی چون اژدها در برابرم و من می خواهم این توی قوی خیالی را با توی حقیقی پیوند زنم. تا که ژیان باشی و پر انرژی و نترس و سرخوش.

:- فرصتی نیست اما. من دیگر باید بروم.

: عزیزم تو نیامدی که بروی. فرصت من اینجا نیست. فرصت من در توست. این فرصت تو بود که من دادم. و هماره خواهم داد. چه فرصت بدهی یا ندهی مکان و زمان آن اینجا نیست. رویای زخمی من فرصت می خواهد. که تو آسوده رهایش کردی در تارکی کنج خیال با هزار هیولای سیاه دیگر. که با ایشان یکیش کردی و الآن آسوده ای. شجاعت نمی خواهد کور را به دره انداختن. بگذار یاغی شود. بگذار جان بگیرد تا بدانی که پرواز را از عقاب بهتر می داند. و نعره زدن را از شیر.

:- من نمی فهمم چه می گویی. واقعا" دیرم شده. باید بروم

گفتی و مضطرب دنبال راه خروج گشتی و من سرم را لای دستانم بردم و باز خوابیدم.

عرفان طالب زاده

۶ نظر:

من گفت...

به به چه عکس زیبایی

mutineer گفت...

همیشه پای یه زن تو نوشته هات در میونه!!!من هیچ وقت این موضوعات رو درک نکردم...

يانوس گفت...

خيلي جالب بود. خيلي مكالمات خواندني و تامل برانگيز.بيشتر از همه از اين قسمت خوشم اومد «مرا یك رویای تنها گذاشتی بی نور و در تاریکی و اینچنین است که من در تو ضعیفم و زخمی و رنجور.

این را تو نمی دانی. وقتی رویایی را بال دهی چه سان شمشیر کش و یاغی می شود و نعره می زند و زخم می زند و .....»

عكس هاي زيبايي هم انتخاب مي كنيد عكس قبلي كه واقعا حالم را بد كرد.

آرش گفت...

همیشه بهم میگفت تو توی آسمون میچرخی. نمیشه با این افکار زندگی کرد...

ناشناس گفت...

wercfdsf

ساقی گفت...

من برای آخرین بار اسباب کشی کردم! لطفا به وب قبلی من بیا و از اونجا به وب جدیدم با یک پست تازه!